من آن «نی خُشکم» بر لب های ناپیدائی که قصّهء فراق را مدام در من می دمد؛و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش،از عمق دور و مجهول درون خاموشم،آشنا و شورانگیز سر بر می دارد؛و جان سرد و غمگینم را گرم و شاد در آغوش می فشرد.
چه شورانگیز است،کاشف اقلیم خویش بودن.به جزیرهء «اروپا»ی خود،که در قلب ناپیدای اقیانوسی دور از همهء ساحلها،چشم به راه بازگشت زندانی خشکی ها است،رسیدن!چه آشنا است این سرزمین؛این آفتاب و این کوه و این دریا!نسیمی که از سینهء این دریا پیش می آید و در من می وزد،خاطرات از یاد رفته ای را در قبرستان غمگین ضمیرم جان می دهد!این سرزمین با من داستانی دیرینه دارد؛دل مرا با این خاک،سرگذشتی مرموز است.همهء ذرّات این صحرا،همهء رنگ های این عالم،با جان من حرف می زنند!چه آشنا!چه صمیمانه!در اینجا بوی یاری می رسد.
این دریا،این کوه،آن دهانهء این همه آشنای غار،جای پای دو تن بر این راهی که از غار تا لب رودخانه پائین می آید...آن دو پاره ابر و آن دیدار و آن باران...چه می بینم؟این شاخه های بلند ذرّت های وحشی در کف غار!این بستر!بانگ آشنا و خاطره آمیز آب!پای کوه کیست؟این کیست؟
مهراوهء من! [مهراوه: مرکب از مِهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)]
من پرشکوه ترین سرودهای عالم را در ستایش تو – ای دختر آفتاب – خواهم سرود.
من پرشورترین ترانه های عاشقی را که،برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده اند،برایت خواهم ساخت.
ای غزل غزل های دل من!
کلماتی را در کار زیبائی های زیبای تو برخواهم گزید،که سلیمان را نیز – که زبان پرندگان می داند و از کبوتران عاشق،شعر خدا را آموخته است – در پیشگاه چشمان آزردهء معشوق خویش،چنان از شرم پریشان کند،که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت.
ادامه دارد...